یک روز معلمی از دانش آموزان که در کلاس بودند پرسید:
آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق بیان کنید ؟
هر کسی چیزی گفت :
اما در آن بین پسری بر خاست
داستان کوتاهی تعریف کرد :(یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو
زیست شناس بودند برای تحقیق به جنگل رفتند .
آنان وقتی به بالای تپه رسیدنددر جا میخکوب شدند .
یه ببر بزرگ جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود .
شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود .
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر جرات کوچکترین حرکتی
نداشتند .ببر آرام به طرف آنان حرکت کرد .
همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها
گذاشت .
بافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعدضجه های مرد جوان
به گوش زن رسید .ببر رفت و زن زنده ماند )
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن
مرد به خاطر فرار .
اما پسرکی که راوی بود گفت :
همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که
حرکتی انجام دهد و یا فرار کند .
پدر من در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد
و او را نجات داد .
این صادقانه ترین و بی ریا ترین کار پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و
من بود.